قصه های مادر شوهری
جمعه طبق معمول از خواب بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و سیام زنگ زد خونه مامانش که دید بابک اونجاست و بعد از کلی تعجب پشت گوشی تلفن فهمیدم که مادر شوهری شبش حالش بد شده و با بابک رفتن بیمارستان و عکس و اینور و اونور و فهمیدن که طفل معصوم سنگ کلیه داره زودی حاظر شدیم و همه رفتیم اونجا طفلی تو اتاق خواب بود و صداشم در نمیومد و مظلوم مظلوم فقط ناله میکرد ولی از اون ورم باباااااااااااا پدر ما رو دراورد یعنی کافی بود اب بگیریم دستمون و ببریم تو اتاق مامان ازون ور صدا میکرد رهااا ____ منم اب میخوام ناهار بردیم _____ رها ______ نون میخوام سیام ___ من و بلند کن ببر توالت سیام _____ اون پتو و به م...
نویسنده :
رها
17:58